از خود هیچ نداشتم،خواجه را باز کردم وگفت:روی بنما ومرا گو که زجان دل برگیرپیش شمع آتش پروانه به جان گو در گیردر لب تشنه ی ما بین و مدار آب دریغبر سر کشته ی خویش آی و ز خاکش برگیر وهیچ نداشتم برای گفتن وقتی که حافظ اینگونه سخن گفته بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. من
خواب دیدهام که کسی میآیدمن خواب یک ستارهٔ قرمز دیدهامو پلک چشمم هی میپردو کفشهایم هی جفت میشوندو کور شوماگر دروغ بگویم نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۴۰۱ساعت 22:37 توسط حمید خصلتی| لبخند...
ما را در سایت لبخند دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : omidgonabadi بازدید : 257 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 1:43